A Weblog in Farsi(Persian)language. about Iran and ...

دی ۰۴، ۱۳۸۱

درد ديدن و نگفتن

توي زندون مي کنه جون مرد با همت ميدون
توي فکر راي فرجام امير
بي سرانجام نداره حتي رفيقي که بگه دردشو

درد ديدن و نگفتن
درد ديدن و نگفتن
درد ديدن و نگفتن

آذر ۲۷، ۱۳۸۱

احساس عجيبي دارم فکر مي کنم اوضاع ايران و منطقه واقعا دستخوش تغيير و تحول جدي خواهد شد .وضعيت را بسيار حساس مي دانم در اين احوال حفظ هوشياري خيلي مهم است . فرق نسل ما (نسلي که در سومين دهه زندگيش است) با بقيه نسل هاي پيشين در چيست؟ آيا برتري دارد ؟ يا خير .
فکر مي کنم اين مطلب که نسل هاي قبلي نمي دونستن چي مي خوان بسيار درست است .مثلا اکثرشون بر سقوط حکومت پادشاهي در ايران نظر موافق داشتند ولي اين که بايد بعدا چه کنند و به توافق برسند نه .! فقط تا اين مرحله انقلاب پيش اومدند يعني در اصل انقلاب اختلافي نبود... ولي خودشون نمي دونستند دقيقا چي مي خوان . واين شد که مي بينيد...
نظر من اينه که بايد نسل ما تکليف خودشو خيلي شفاف معلوم کنه که چي مي خواد...!!!
و اين خيلي نقش حياتي دارد..
يعني اينکه سيستم ايده آل ما چيست؟؟ سيستمي که نظر اکثريت را تامين کنه و در همه عرصه ها جوابگو باشد.....
تا نظر دوستان عزيزم چه باشد؟
اين بحث مهمي است و جاي کار دارد ....حتما .

آذر ۲۰، ۱۳۸۱


آيا ميشود؟
آيا مي شود روزي رها شويم؟
آيا مي شود روزي ريا نکنيم؟ خودمان باشيم؟
حق همه تو جامعه محترم باشه؟
روزي که مذهب و دين و اعتقادات شخصي مردم ربطي به حکومت نداشته باشه؟
انسانيت بيشتر تقويت بشه!!!!
به تخصص ها بها داده بشه !
همه چي فداي ندونم کاري يه عده که به خاطر در دست داشتن سرنوشت مردم اون بالا هستن تباه نشه .........

آيا روزي ميشه که رها بشيم؟؟؟
بايد اول از زندان خودمون رها بشيم..

به اميد آن روز

آذر ۱۸، ۱۳۸۱

به مناسبت روز ۱۶ آذر و اميد بهروزي براي خانه پدري .....



چقدر واقعه زود اتفاق مي افتاد
بلند بالايان
مگر چه مي ديدند
که روز واقعه در مرگ دوست خنديدند
چگونه سرو کهن در ميان باغ شکست
چگونه خون به دل باغبان افتاد
و باغ
باغ پر از گل در آن بهار
چه شد؟؟
*******
در آن شب بيداد
کدام واقعه در امتداد تکوين بود
که باغ زمزمه عاشقانه برد از ياد
*******
ببين ببين
گل سرخي ميان باغ شکفت
به دست خصم تبهکار اگر چه پرپر شد
به ما نويد بهاران ديگري داد
وخصم را آشفت.

حميد مصدق / از جدايي ها

يه خورده خط اينترنتم فر خورده
در مورد روز دانشجو يه مطلب داشتم بعدا مي نويسم
ممنون از خوانندگان عزيز و گرامي
خصوصا همايون عزيز و
آقا احسان و آدنيس عزيز که به من لطف بسيار دارند.
همچنين يک مشت خاکستر محرمانه و تنهايي سرا .. از همه متشکرم ....

آذر ۱۱، ۱۳۸۱

خاطرات جناب آقاي مسعود بهنود از زندان اوين

اگر نخوانده ايد توصيه مي کنم حتما بخوانيد
واقعا ايشان زيبا توصيف کرده اند ... ازخواندن مطالب برخود لرزيدم و تاسف بسيار خوردم .
قسمتهايي از آن را مي آورم :
«وقتی ما را از جا های مختلف اوين به زير زمين همين بخش بردند تا مدتی نمی دانستيم که شش نفريم پراکنده در دو سوی يک راهرو: اکبر گنجی، عماد الدين باقی، ماشاالله شمس الواعظين، احمد زيدآبادی، ابراهيم نبوی و من. که اگر می دانستم شايد درد و رنج و وهمم کمتر بود.
......
کف سلول از گچ و خاک است و يک پتوی سربازی کثيف در گوشه آن مچاله شده و در سمت ديگرش يک دستشوئی و توالتی فرنگی از فلز زنگ زده. زنگارهای فلز نشان از آن دارد که هرگز کسی به شستن آن رغبت نکرده است. ديوار يک سمت را لوله کلفتی مانند U ولی خوابيده در بر گرفته برای گرم کردن زمستان ها، ديوار سمت ديگر صاف و بلند و خالی . سقف بالاتر از سقف های آشناست، شايد چهار متر، و در وسط آن در همان بالا يک لامپ شصت يا چهل آويزان، و در تمام مدت شب و روز روشن، که نخستين شب ها خواب را دشوار می کند. بر بالای ديوار روبرو، در زير سقف پنجره ای دور از دسترس که شيشه آن از بدو خلقت شسته نشده. چنان مکدر است که به زحمتی نور را از خود عبور می دهد، فقط آن قدر هست که می توان روشنائی روز و تاريکی شب را دريافت. ديوارها همگی سفيد با رنگ روغنی و اگر هم اثری از زندانيان پيشين در آن باشد به چشم در آن کورسوی نور برق ديدنی و خواندنی نيست، مگر بعد چند ساعتی که چشم به آن کم نوری خو کند. ديوار پر از خراشيدگی است از اثر قاشق که تنها وسيله زندانی است و هر خط و خراش نشانه روزی از عمر.........
....
تن پوشت در اين زمان لباس ويژه زندان است به نازکی لباس خواب، به رنگ خاکستری با ترازوهائی چاپ شده بر آن که برای نويسنده ای که به زندان افتاده و خوب می داند که ترازوئی و قسط و عدالتی او را به اين مغاک در نينداخته خود آزاری مضاعف است. يک دمپائی پلاستيکی که شب هنگام بالشت می شود خود به خودی.
...
می توانم تجسم کنم عبدی و گرانپايه و قاضيان را که نشسته اند در گوشه شرقی سلول های انفرادی و بی خبر از هم، تکيه داده اند به ديوار و ديوار روبرو مانند هيولائی نزديک نفس به نفس و چهره در چهره شان و خيره شده اند به جای مشت های بر ديوار.
...
در انفرادی مهمتر کاری که با تو دارند اين است که به تو، هر گونه که بفهمی، بفهمانند که هيچ پناهی برايت متصور نيست، هيچ قانونی و قاعده ای در کار نيست و چون به اين مغاک در افتاده ای همه راه ها بسته است جز يکی و آن را هم به سادگی نشانت نمی دهند. بيهوده در پی يافتن منطق نباش، منطقی نيست و نه گوشی........ »